خوش امدید

درددلی باخدا

روزی از روزها که خدا بود و دیگر هیچ نبود به سراغ وحی الهی رفتم

تا درد دلی با خدا کنم و اینگونه بود آن گفتگو:

گفتم خسته ام!!

گفت از رحمت خدا نا امید مشوید(زمر/۵۳)

گفتم هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره!

گفت خدا حائل است بین انسان و قلبش(انفال۲۴)

گفتم:کسی رو ندارم!

گفت :ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم!(ق/۱۶)

گفتم ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!

گفت:منو یاد کنید تا یاد شما باشم!(بقره/۱۵۲)

گفتم:تا کی باید صبر کرد؟

گفت تو چه میدونی شاید موعدش نزدیک

باشد(احزاب/۶۳)

گفتم تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچیک خیلی دوره تا اون موقع

چیکار کنم؟

گفت:کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبرکن تا خدا خودش حکم

کنه.(یونس/۱۰۹)

گفتم خیلی خونسردی!تو خدایی و صبور!من بنده ات هستم و ظرف

صبرم کوچیک...یه اشاره کنی تمومه!

گفت:شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه!(بقره/۲۱۶)

گفتم انا عبدک الضعیف الذلیل...اصلا چطور دلت میاد؟

گفت خدا نسبت به همه ی مردم نسبت به همه مهربونه!(بقره/۱۴۳)

گفتم دلم گرفته!

گفت:مردم به چی دل خوش کردن ؟باید به فضل و رحمت خدا شاد

باشن!(یونس/۵۸)

گفتم:اصلا بیخیال!توکلت علی الله!

گفت:خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره.(آل عمران/۱۵۹)

گفتم خیلی چاکریم!

و این بار گفت بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه

خیری بهشون برسه امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون

بیاد تا امتحان شن روگردون میشن!(حج/۱۱)

منبع. بلاگفا

گزارش تخلف
بعدی