خوش امدید

نویسه جدید وبلاگ

خسته ام بیشترازهمیشه خسته ام نه مثل شیرین در فراق فرهاد به کوه زده نگرانم نه مثل لیلی در غم دوری یاراز خود بی خود شده ام فقط نشسته ام پشت پنجره اتاق وزل زده به نبودنت




نویسه جدید وبلاگ

موهای مواجم را روی صورتم پخش میکنم و باز دلم برای تو بیشتر از هر دقیقه وثانیه تنگ میشود دستانم میان موهایم میکشم اما توباز نیستی کاش بودی برایم هر روز هرروز قصه تلخ جدایی میبافتی دلم زل زده به رد پای پنهان رفتنت و بی هیچ دلیلی پهن میشود کف زمین راستش را بخواهی دلتنگتم تمام هفته ام را جمع میکنم اما به باد فراموشی میسپارم تا هفته جدید بی تو بودن را شروع کنم من ایمان دارم تو رفته ایی اما باز پروانه های در باغ را جمع میکنم و از امدن تو برایشان میگوییم تا شاید امید پیدا بکنم به امدنت اما تو رفته ای تو رفته ای میدانی ارام جانم فرورین هارا بی نگاهت اسفند میکنم راست گفته ای تو رفته ای و این را نبودنت نشان میدهد




نویسه جدید وبلاگ

باید امشب بروم من که از باز ترین پنجره ها بامردم این ناحیه صحبت کرده ام حرفی از جنس زمان شنیده م وعطری از جنس ماندن به مشامم رسیده ومن دیدم که هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود اما کاش بدانند زندگی خالی نیست مهربانی است سیب هست ایمان است اری سهراب راست گفت تاشقایق هست زندگی باید کرد




نویسه جدید وبلاگ

من تمنا میکنمت ... زل زده ام که به کوچه ای که در آن ماشین هامی ایندورد میشونددیگرهیچ ومن تنهارهگذر این تنین باشم که تورا گم کرده ام در این شهر شلوغ کاش بدانی دراین شلوغی فقط نگاهت ارامم میکند ای دلیل بودن وای مهربان من دلت را پاک نگه دار پاک ومعصوم و ساده همانند دستانت...وچشمانت راستش یادم می اید توبه من گفتی تو ان قدر که فکر میکنی من آدم خوبی نیستم گفتم مطمعنی گفتی بیشتر ازهمه دنیا حرفهایت همیشه مرا به سکوت وامیدارد اما به تو میگویم نازنین شهر دلت خلوت ترازنگاه های ردی است که به من میشوداست ودستانت آن قدر باصفاست ... من گم میشوم در آن توحق نداری بگویی من خوب نیستم




نویسه جدید وبلاگ

لحظات نزدیک بود...قلبم داشت با تمام سرعت ازسینه ام بیرون میزد صدای تیک تیک عقربه های ساعت را داشتم واضح و واضح تر میشنیدم وباخودم تکرارمیکردم 1 ...2...3... ولحظه موعود تمام وجودم دریک لحظه بودحس کردم روحم ریخت لح شدم چشمامو دوخته بودم گنبد طلایی که با کبوتر ها اذین بسته شده بود نمیدانم چطور وچگونه بود اما دلم لرزید اختیارم راازدست دادم دست خودم نبود به یکباره اشکهایم ازچشمانم سرازیرشد چه حس عجیبی هیچ جای دنیا اینگونه دگرگون نشده بودم... ای وای...بیماری مادرم ان قدرنگران بیماری مادرم بودم که غیرقابل توصیف است گریه هایم شدیدترشدوشدویادمادرم دردل خیلی نگران بودم... ناگهان یادفرشی که باخودم ازارومیه تااینجاکشانده بودم ... سرم را برگرداندم وچشم دوختم ویه لبخندزدم وازکف زمین خودم و جداکردم اشکهایم راپاک کردم باعجله به طرف فرشی که کناردیوارگذاشته بودم رفتم دستی به سرروی فرش کشیدم ونگاهی به قد وقواره اش انداختم فرش راکشان کشان به طرف حراست بردم به انها گفتم:این نظر مادرمه وبایدکف این زمین پهن شود برای پذیرایی مهمان ها مسئول هراست که اقای قد بلندی بودیه نگاه عجیبی به فرش انداخت وگفت :این فرش...چطورمیخوای اینواینجاپهن کنی فکر میکنی لیاقت این فرش اینجاست این فرش خیلی کهنس فکرکنم شما این جارو باموزه باستانی اشتباه گرفتید...بهم برخورد ولی به خاطر نظر مادرم هیچیزنگفتم واصرار کردم اما انها به هیچ وجه ان راقبول نکردند ومن اصرار کردم اقا خودت میدونی چه قدر مصیبت کشیدم حالا من اینو برگردونم !باچه رویی به مامان مریضم چی بگم خدایاکمکم کن احساس کردم اب یخی روی اتش دلم ریخته بودند اتش خاموش شد نمیدانستم باچه رویی به ان زن بگویم نتوانستم نظرش راادا کنم خدایا کمکم کن سرمو به دیوار تکیه دادمو و چشمم ودوخته به فرش واشک ازچشمام سرازیر شد خانم...خانم سرموبرگردوندم ودیدم همون اقایی که قدش بلندبهم خیره شده بودگفت:پاشوبیادنبالم فرش راکشان کشان به دنبال خودم کشیدم وبهم یه جای خالی نشان دادوگفت:بندازاینجا شاید این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم وخنده ای کردورفت فرش راکف زمین پهن کردم و نشستم روش تودلم ازخداواز اقا تشکر میکردم نمیدونم شاید شاید یه رویا بود فقط وقتی از خواب پریدم عرق سردی رو پیشونیم بود




گزارش تخلف
بعدی