خوش امدید

نویسه جدید وبلاگ

لحظات نزدیک بود...قلبم داشت با تمام سرعت ازسینه ام بیرون میزد صدای تیک تیک عقربه های ساعت را داشتم واضح و واضح تر میشنیدم وباخودم تکرارمیکردم 1 ...2...3... ولحظه موعود تمام وجودم دریک لحظه بودحس کردم روحم ریخت لح شدم چشمامو دوخته بودم گنبد طلایی که با کبوتر ها اذین بسته شده بود نمیدانم چطور وچگونه بود اما دلم لرزید اختیارم راازدست دادم دست خودم نبود به یکباره اشکهایم ازچشمانم سرازیرشد چه حس عجیبی هیچ جای دنیا اینگونه دگرگون نشده بودم... ای وای...بیماری مادرم ان قدرنگران بیماری مادرم بودم که غیرقابل توصیف است گریه هایم شدیدترشدوشدویادمادرم دردل خیلی نگران بودم... ناگهان یادفرشی که باخودم ازارومیه تااینجاکشانده بودم ... سرم را برگرداندم وچشم دوختم ویه لبخندزدم وازکف زمین خودم و جداکردم اشکهایم راپاک کردم باعجله به طرف فرشی که کناردیوارگذاشته بودم رفتم دستی به سرروی فرش کشیدم ونگاهی به قد وقواره اش انداختم فرش راکشان کشان به طرف حراست بردم به انها گفتم:این نظر مادرمه وبایدکف این زمین پهن شود برای پذیرایی مهمان ها مسئول هراست که اقای قد بلندی بودیه نگاه عجیبی به فرش انداخت وگفت :این فرش...چطورمیخوای اینواینجاپهن کنی فکر میکنی لیاقت این فرش اینجاست این فرش خیلی کهنس فکرکنم شما این جارو باموزه باستانی اشتباه گرفتید...بهم برخورد ولی به خاطر نظر مادرم هیچیزنگفتم واصرار کردم اما انها به هیچ وجه ان راقبول نکردند ومن اصرار کردم اقا خودت میدونی چه قدر مصیبت کشیدم حالا من اینو برگردونم !باچه رویی به مامان مریضم چی بگم خدایاکمکم کن احساس کردم اب یخی روی اتش دلم ریخته بودند اتش خاموش شد نمیدانستم باچه رویی به ان زن بگویم نتوانستم نظرش راادا کنم خدایا کمکم کن سرمو به دیوار تکیه دادمو و چشمم ودوخته به فرش واشک ازچشمام سرازیر شد خانم...خانم سرموبرگردوندم ودیدم همون اقایی که قدش بلندبهم خیره شده بودگفت:پاشوبیادنبالم فرش راکشان کشان به دنبال خودم کشیدم وبهم یه جای خالی نشان دادوگفت:بندازاینجا شاید این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم وخنده ای کردورفت فرش راکف زمین پهن کردم و نشستم روش تودلم ازخداواز اقا تشکر میکردم نمیدونم شاید شاید یه رویا بود فقط وقتی از خواب پریدم عرق سردی رو پیشونیم بود





متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی